میدانی؟ اینکه حتی فرصت خداحافظی نماند ، بغضش مانده بود ته گلویم ! حرصم را همینطور الکی خالی کردم ولی یک جا ته پندارم ، یکی آهسته میگفت: باز میآید... دلش اینجاست . قدمت خوش.
بعضی وقتها ، ما انسانها نیاز به علامتی داریم ، برای فهمیدن آنچه که میبینیم و نمیفهمیم ! تقصیر خودمان نیست آخر ، آنقدر صدا توی گوشمان ریخته که دیگر صدای خودمان غریبه میزند. گاهی وحشت برم میدارد وقتی احساس میکنم دستی شانه ام را میفشارد. میترسم اگر صدائی آشنا بشنوم. اگر روی صفحهء تلفن ، نام دوستی قدیمی ببینم ، برای جواب دادنش تا میتوانم *صبر* به خرج میدهم ! از این میترسم که مبادا زخمی زده باشد و من دوباره یادم بیاید ! آنوقت برای بخشیدنش باید دوباره صمیمانه دوستش بدارم و منتظر بمانم تا ضربهء بعدی ... آدمیم دیگر ! میکنیم از این کارها. من کسانی را که از همه بیشتر اذیتم کرده اند از همه بیشتر دوست دارم. اینجا که نبود ، من هم یک جای نوشتنم میلنگید گویا !
کاش دریچه ای باز میماند تا سلام ، پشت پلکهای آماسیدهء ناباوری و انتظار ، سرش را در برف فرو نمیکرد. بهار هم میآید ... به همان سادگی که این زمستان آمد. آیا روزنه ای مانده ؟ باز ، رو به صبح؟ همانجا وعدهء دیدار...
انتخاب زیبایی بود.
من اینجا روحذف کرده بودم!
کی داره با من شوخی میکنه آیا؟!
امممممممممممممممممممممممم
کجایی؟
فکر کردم رفتی...
این دیگه نمیشه...
اصلن........
میدانی؟
اینکه حتی فرصت خداحافظی نماند ، بغضش مانده بود ته گلویم !
حرصم را همینطور الکی خالی کردم ولی یک جا ته پندارم ، یکی آهسته میگفت: باز میآید... دلش اینجاست .
قدمت خوش.
بعضی وقتها ،
ما انسانها نیاز به علامتی داریم ،
برای فهمیدن آنچه که میبینیم و نمیفهمیم !
تقصیر خودمان نیست آخر ، آنقدر صدا توی گوشمان ریخته که دیگر صدای خودمان غریبه میزند.
گاهی وحشت برم میدارد وقتی احساس میکنم دستی شانه ام را میفشارد.
میترسم اگر صدائی آشنا بشنوم.
اگر روی صفحهء تلفن ، نام دوستی قدیمی ببینم ،
برای جواب دادنش تا میتوانم *صبر* به خرج میدهم !
از این میترسم که مبادا زخمی زده باشد
و من دوباره یادم بیاید !
آنوقت برای بخشیدنش باید دوباره صمیمانه دوستش بدارم
و منتظر بمانم تا ضربهء بعدی ...
آدمیم دیگر !
میکنیم از این کارها.
من کسانی را که از همه بیشتر اذیتم کرده اند
از همه بیشتر دوست دارم.
اینجا که نبود ،
من هم یک جای نوشتنم میلنگید گویا !
کاش دریچه ای باز میماند
تا سلام ،
پشت پلکهای آماسیدهء ناباوری و انتظار ،
سرش را در برف فرو نمیکرد.
بهار هم میآید ...
به همان سادگی که این زمستان آمد.
آیا روزنه ای مانده ؟
باز ، رو به صبح؟
همانجا
وعدهء دیدار...
بهار شد...
تو هنوز جوانه نزدی؟
چند بهار دیگر باید برود
تا سر بلند کنی؟